پاچه خارى .. و کلّى خنده

سلام
ما دیروز یکى رو سر کار گذاشتیم و کلّی بهش خندیدیم ولی قصه رو تعریف نمیکنم چون باید اول شخصیت قصه رو معرفی کنم این رفیقمون اسمش قاسمه اسم بابا بزرگش هست تومن بهش میگیم قاسم تومن این یارو معاون یه مدیرى به اسم محمد که از بدبختى ما پسر خالمونه این اغا قاسم کلّی پاچه خاره حتى وقتى زن گرفت اسم بچش رو گذاشت محمد .. حالا بریم سر قصه :
اغاى مدیر با معاونشون جفتشون اسهال فجیع گرفته بودن افتاده بودن خونه بعد از چند روز خوب شدن و به سر کارشون برگشتن (که اى کاش بر نمیگشتن) .. تو راه رو وایساده بودم این قاسمه اومد سلام کرد جوابشهم دادیم رو به من کرد و گفت اغا این چه وضعشه چرا نیومدی عیادتمون ؟ گفتم چرا مگه چت بود ؟ گفت مریض بود ( البته خودم هم می دونستم ) گفتم اهههه پس من فکر می کردم اغاى مدیر مریضه تو هم از باب پاچه خارى باهاش مواساة کردى و نیومدى سرکار .. بدبخت دیگه سرخ شده بود جلو ملت روش رو برگردوند و رفت .
حالا ما باید مواضب همچین ادمایى باشیم که نیان به ما مثل کنه تعابیری مثل ( هلو ، البالو ، اناناس و ..) به ما تحویل بدن چون امام على علیه السلام تو نامه اى که براى مالک اشتر فرستاده بود نوشته اى مالک از این ادما دوى کن چون اول با مدح تو و بعد از ان با فحش دادن و طعنه زدن به ملت میخواهند به تو نزدیک بشوند ...
نظرات 1 + ارسال نظر
احسان جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ب.ظ

دمت تیلیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد